خانه مجازی من
خانه مجازی من

خانه مجازی من

بزرگی



 مشکل ما اینه که هر سال فکر میکنیم دیگه بزرگ شدیم ولی سال بعدش میفهمیم چقدر بچه بودیم......

وبلاگ نویسی


 یکی از خوبی های وبلاگ نویسی اینه که


وقتی دلت میگیره  و  میری تو وبلاگت هر چی دلت بخواد بنویسی و با هیچکس درد و دل کنی!... 


تازه که میخوای شروع کنی نوشتن به اینفکر میکنی که حالا چطوری بگم از کجاش شروع کنم....


این باعث میشه به همه اتفاق های گذشته بهتر فکر کنی و یه احساس منطقی نسبت به همه چیز پیدا کنی...


درسته در نهایت مثل الان من هیچی از اون چیزایی که تو سرت بود رو نگفتی! ولی حداقل احساس بهتری داری :)



شکایت


هر ملتی یه سری نقاط مثبت داره یک سری نقاط منفی...که به نظر من باید بپذیرشون و سعی کنه روشون کار کنه تا بهتر بشه...


اوضاع وقتی بدتر میشه که اون ملت اصلا  نقاط منفیشون رو نبینند و اینقدر نقاط مثبتشون رو بزرگ کنن و بهش بنازن که نقاط منفی هی بدتر و بدتر بشه و در اخر گریبان گیر خودشون بشه...


.میخوام از نقاط منفیمون بگم


از مردمى بگم که غیبت کردن براشون شده یه کار روزانه یه چیز عادی....


مردمى  که قلبشون اینقدر کوچیک شده که فقط میتونن به خانواده یا حالا خیلی بیشتر به دوستا و فامیل های خودشون فکر کنن...ملتی که براشون مهم نیست اون پسر بچه ای که بچه شون نیست شب گرسنه خوابیده یا سیر...اون پیرمردی که پدرشون نیست ایا وضع مالی رو به سامانی داره یا اینکه توی این سن شرمنده خانواده اش شده....


ملتی که تمام تفریح و خوشیشون شده مسخره کردن همدیگه....ملتی که بجای اینکه به فکر وضعیت اقتصادی جامعه و راه چاره باشند حتی از این فقر مردم جک میسازن و میخندن...ملتی که حتی به بزرگترین شخصیت های ادبی شون رحم نمیکنن و مسخره شون میکنن


مادر هایى که وقتى بچه شون کوچیکه به بچه شون یاد میدن : تو مهدکودک دست بزن داشته باش هر کى وسیله ات رو برداشت بزنش زرنگ باش....!


همون مادرا که حاضر نیستن بچه شون ذره اى در سختى بیوفته یا کسى از گل نازک تر بهشون بگه...وقتی یه بچه با یه لباس کثیف کهنه میاد سمتشون و ازشون میخواد یه شکلات ازش بخرن...خیلی بی تفاوت و با بیرحمی و غرور!!!! از کنار اون بچه رد میشن.....


ملتى که به اطرافیانشون میگن چه اشکال داره پارتى بازى کن حق خورى کن! بعد اسم اینو زرنگ بودن میذارن و توجیحشون هم اینه که همه همین کارو میکنن....


همون دخترایى که پول و پسرایى که زیبایى جلو چشمشون رو گرفته....و بجاى کارکردن روى شخصیت وجودیشون دارن براى اینچیزا تلاش میکنن...


مردمى که چشم و گوششون رو بستن و بخاطر منافع شخصى از ناحق دفاع میکنن! بى خبر از اینکه بعضیا در راه رسیدن به حق جون فدا کردند.


و در نهایت بعد از همه اینا مردمى که حاضر نیستند بپذیرند ادم هاى خوبى نبودند...!


به نظر شما کى اینجا ضرر میکنه؟ ما به کى ضرر زدیم!؟


یاد شعر زیباى دکتر شریعتى افتادم که میگفت:


بیخودى پرسه زدیم، صبحمان شب بشود، بیخودى حرص زدیم، سهممان کم نشود، ما خدا را با خود،سر دعوا بردیم و قسم ها خوردیم، ما به هم بد کردیم،ما به هم بد گفتیم، ما حقیقت ها را، زیر پا له کردیم، و چقدر حظ کردیم که زرنگى کردیم، روى هر حادثه اى، حرفى از پول زدیم، از شما میپرسم، ما که را گول زدیم؟


نمیخوام بگم من همه چیز دانم و حرفام بى نقصه ولى واقعا نیازه که یه نگاه به خودمون بندازیم ببینیم چطوری بودیم چطوری هستیم و چطور میخوایم باشیم....من نمیخوام بگم اینا فقط مشکلات ملت ماست و قصدم مقایسه ملت ایران نبوده...فقط به خودمون نگاه کردم.....




مشکل



ادم ها دو دسته میشن...


1- ادم های خاصی که هیچ مشکلی ندارن و با شادی و خوشی و خرمی دارن زندگی میکنن


2- ادم ها معمولی که خیلی مشکلات دارن و وقتی باهاشون صحبت میکنیم به اوضاع و احوالشون نگاه میکنیم میتونیم خیلی مشکلاتشون رو متوجه بشیم.


اما تنها فرقی که بین این دو دسته وجود داره اینه که ادم های دسته اول عقیده شون اینه که چرا باید مشکلات خودشون رو بروز بدن وقتی کسی نمیتونه بهشون کمک کنه...چرا باید باعث ناراحتی اطرافیانشون بشن و اصلا چرا باید این مشکلاتی که فقط دلشون میخواد زود بگذره رو ثبت و ماندگار کنن...


هیچ کس بی مشکل نیست...زود قضاوت نکینم....

یه دختر بچه تنها


یادمه تو دوران پیش دبستانی همیشه تنها بودم گوشه گیر بودم و از جمع فراری....


هیچ کدوم از دخترای مهد از من خوششون نمیومد...فقط یه دختر تنهای دیگه به اسم فرنوش بود که از اونجایی که هر دوتامون تنها بودیم همیشه تو دید و بازدید ها و مسابقات و .... پارتنر هم میشدیم.


رابطه ام با دخترا که زیاد خوب نبود ولی دوتا پسر مهربون نیمکت پشتی من میشستند همیشه با من مهربون بودند و با هام حرف میزدن...متاسفانه اسم هاشون یادم نمیاد ولی قیافه هاشون مثل روز برام روشنه...خنده هاشون تو ذهنمه...


چندسال پیش یه بار یکی از اون پسرا رو تو تلویزیون برنامه فیتیله دیدم! واقعا خیلی خوشحال شدم.


الان هم خیلی دوست دارم ببینمشون...هر چند مطمئنم اونا منو یادشون نمیاد ولی...


تو طول عمرم بار ها اسباب کشی کردیم و از دوستام جدا شدم...تا الان که بوشهر زندگی میکنم.


نمیدونم چرا ولی یهو دلم خواست از دوران کودکیم و دوستام بنویسم... :)